زمستون شده بود و هوا دلش گرفته بود و بهونه گریستن داشت و بالاخره نتونست بغضش رو تو گلوش کنترل کنه و بغضش ترکید و در آسمون باز شد. اشکای بارون از گونههای ابرا سرازیر میشدنو شر شر بر صورت زمین و پشت بوما میریختن. هوا سرد بود. مشقربون تلفنش رو برداشت و به پسرش تماس گرفت: سلام پسرم! خوبی بابا، عروس گلم چه طوره؟
- به مرحمت شما خوبیم
بابا جون! مراقب قلباتون باشین. لحاف مهر رو روی خودتون بکشین که قلبتون سرما نخوره. پسر با اشتیاق به سخنان پدر گوش میداد و همسر او هم سرشو به گوشی چسبونده بود تا از شیرینی کلام مشقربون هم یه چیزی گیرش بیاد.
مش قربون کمی از وضع زندگی آنها پرسید و بعد گفت:
بابا! الغرض این که بارون منو یاد نکته ای انداخت، اگه بخواین بهتون بگم.عروس که حواسش نبود با شوق داد زد: بگین باباجون! مش قربون خندید و گفت: چه خوب توام میشنوی شیطون! باشه برا هر دوتایی تون میگم:
افراد سالمندی چون من که سردی و گرمی روزگارو چشیدن، قبل از این که بارون بباره، سری به پشت بوم می زنن و با جارو کردن خس و خاشاک، مسیر آبو باز می کنن و درزای پشت بومو میبندن تا نکنه از این درزا آب نفوذ کنه و زندگی رو خیس کنه. ما هم بایه مراقب باشیم. بایه قبل از این که هوای زندگی پاییزی و زمستونی بشه حواسمونو جمع کنیم که مبادا از درزای عاطفی، آب مهر غریبهای وارد دل یکی از همسرا بشه. خس و خاشاکای مسیر عشق تون رو، صبج به صبح، جارو کنین، اشغالای ناسازگاری رو شب به شب توکیسه سازش بریزن و درزای تفاهمتان رو با قیر بخشش و گذشت پرکنین. نذارین قطرات کدورت به تدریح از این سوراخای اختلاف وارد خونه قلبتون بشن و گرنه زندگیتون رو ویرون میکنن. هنوز عروس و داماد جوان با اشتیاق به حرفای پدر گوش میدادن که پدر گفت: پر حرفی کردم و خدا حافظی کرد. او رفت اما حرفاش در قاب لحظه های زندگی این دو جوون خوش نشست.
منبع: ماهنامه خانه خوبان، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، ش25
محمدعلی قدیری هنگامی که رسول خدا، از جنگ تبوک بازگشت. سعد انصاری به استقبال ایشان شتافت. پیامبر(ص) با او احولپرسی کرد و دست داد. سپس به او فرمود: چرا دستانت خشن و زبر است؟ سعد گفت: ای رسول خد! با بیل طناب کار میکنم طناب میکشم و بیل میزنم تا خرجی خانوادهام را تأمین کنم. پیامبر دست او را «بوسید» و فرمود: این «دستی» است که آتش دوزخ به آن نخواهد رسید. ............... پل ارتباطی: m.h.ghadiri110@gmail.com |