نویسنده: محمد حسین قدیری

زهرا کوچکو شش سالش تمام شده بود دو واکسن داشت پدر هرچه به او توضیح داد که برای چه باید واکسن بزند و دردش نسبت به فایده اش قابل مقایسه نیست او گوشش بدهکار نبود. پدر مجبور شد او را با زور به درمانگاه ببرید. پدر از نگاه زهرا آن روز مردی خشن و بد بود. امروز زهرا در اتوبوس واحد با دختر آشنا شد او که نمی توانست سوار اتوبوس شود با کمک زهرا سوار شد.خیس عرق شده بود از زهرا تشکر کرد و به زهرا گفت همه این مشکلاتم بر می گردد به بی توجهی پدرم نسبت به واکسنم است. قطار خاطرات زهرا نا خودآگاه به گذشته برگشت وقتی کودک بود و پدرش اشک های زهرا کوچلو را پاک می کرد و می گفت عزیزم به نفع خودت است زودی تمام میشه و بعد هم برات عروسک خوشکلی را که می خواهی می خرم. اشک از چشمان زهرا جاری شد او به پدر مهربانش دسترسی نداشت تا از او تشکر کند او چند سالی است که در جوار رحمت الهی آرمیده است.

-----------

نتیجه اخلاقی : خدا هم به ما می گوید چه بسا امری را بد بدانید ولی برای شما خیر است (عسی ان تکره شیئا و هو خیر لکم )

 

محمدحسین قدیری، ماهنامه خانه خوبان