این امراض در زمان ما نبود!
البته بیمارى سرطان در طبّ قدیم به این اسم شناخته شده نیست. آقایى مى گفت که در کتاب وسائل روایتى است منقول از امام رضا ـ علیه السّلام ـ که مى فرماید: اگر بندگان معاصى اى را که سابقین نداشتند مرتکب شوند، خداوند آنان را به امراضى مبتلا مى کند که سابقین بدان مبتلا نشده اند. نقل شده که شخصى در احضار روح یکى از اطبّاى معروف یونان، از او درباره ى سرطان و علاج آن سؤال کرده بود. وى پاسخ داده بود: در زمان ما این مرض با این نشانه نبود، لذا علاجش را هم نمى دانم.
منبع: در محضر آیت الله بهجت، ج2، شماره 220
فهمیدم توسّلم مستجاب شد
کار به جایى رسیده که در ابتلائات هم حال دعا کردن نداریم. در حدود سى چهل سال پیش جوان شکسته بندى در قم نقل کرد که روزى زن مُحَجَّبِه اى به درِ مغازه ى من آمد و اظهار داشت که استخوان پایم از جا در رفته و مى خواهم آن راجا بیندازى، ولى در بازار نمى شود. چون مى ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مى دهى به منزل برویم. قبول کردم و حدود سیصد تومانى را که در دخل داشتم با خود برداشتم و درِ مغازه را بستم و به دنبال آن زن روانه شدم، تا این که به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست و بر روى رختخواب دراز کشید. و من به قسمت مچ پایش دست گذاشتم و گفتم: این جاست؟ گفت: بالاتر، مقدارى بالاتر. تا این که دست بر روى ساق پایش گذاشتم و گفتم: این جاست؟ گفت: بالاتر، بالاتر، متوجّه شدم که قصد دیگرى دارد، و خود او رسما مرا به ... دعوت نمود. درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مى کرد که در صورت مخالفت، به جوان هاى بیرون منزل خبر مى دهم تا به خدمتت برسند!
به او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مى دهم، دست بردار. فایده نداشت، پیوسته اصرار مى نمود و تهدید مى کرد. از سوى دیگر، آن زن آن قدر به من نزدیک بود که حال دعا و توسّل هم نداشتم، به گونه اى که گویا بین من و دعا حایل و مانعى ایجاد شده بود.
سرانجام، به حسب ظاهر به خواسته ى او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت نمودم و او را به گونه اى از خود دور کردم و براى تهیّه ى چیزى فرستادم. در این هنگام دیدم حال دعا پیدا کرده ام. فورا به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم که اگر عنایتى نفرمایى و مرا نجات ندهى و این بلا را رفع نکنى، دست از شغلم بر مى دارم. گویا آن جوان به قصد تقرّب و قضاى حوایج مؤمنین این را از آن حضرت تقاضا کرده بوده و آن شغل هم به نظر و توجه آن حضرت بوده است. مى گوید در همین اثنا دیدم سقف دالان شکافته شد و پیرزنى از سقف به زیر آمد! فهمیدم توسّلم مستجاب شد.
در این حین زن صاحب خانه هم آمد، به پیر زن گفت: چه مى خواهى و براى چه آمده اى؟
گفت: در این همسایگى نزدیک شما وضع حمل نموده اند، آمده ام مقدارى پارچه ببرم،
گفت: از کجا آمده اى؟
گفت: از درِ خانه، با این که من دیدم از سقف خانه وارد شد!
در هر حال، آن دو با هم به گفت و گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به سمت درِ منزل پا به فرار گذاشتم.
زن به دنبالم آمد و گفت: کجا مى روى؟!
گفتم: مى روم درِ خانه را ببندم.
گفت: من در را بسته ام.
گفتم: آرى! به همین دلیل که پیرزن از آن وارد خانه شد! به سرعت به سوى در رفتم و از خانه و از دست او نجات یافتم. وقتى مطلّع شد که فرار مى کنم، از پشت سر یک فحش به من داد و آب دهان به رویم انداخت، که در آن حال براى من از حلوا شیرین تر بود.
اى کاش آن آب دهان را به صورت من مى انداختند!
آقاى یاد شده مى گوید: بعد به خدمت مرحوم آقا سیّد محمّد تقى خوانسارىـ رحمه اللّه ـ جریان فحش و ناسزا و آب دهان انداختن به رویم را براى ایشان نقل کردم، ایشان فرمودند: اى کاش آن فحشها و اذیتها را به من مى کردند، اى کاش آن آب دهان را به صورت من مى انداختند.
وقتى که آقا چنین فرمودند: حالت آرامش در من پیدا شد، ولى بعد از آن دیگر آن اذیت ها و وقایع تکرار نشد.
آقایى که این جریان را نقل کرد اهل علم نبود، به حسب ظاهر جوانى از عوام و داراى محاسن بود. در هر حال این گونه از حرام فرار کرده بود.
در آن زمان که بى دینى رواج داشت و در میان جوانها افراد متدیّن کم پیدا مى شدند
آن جوان مى گفت: در آن زمان (حکومت رضا پهلوى) در ادارات و کارمندان دولتى مرا به خاطر ریش داشتن اذیت مى کردند و مى خواستند من هم مثل خودشان بى ریش باشم. بعد از این قضیّه، از کرامت و عنایت خداوند متعال به او این بود که آتش دنیایى به آن دستش که آن را به پاى آن زن گذاشته بود، اثر نمى کرد به گونه اى که حتّى مى توانست ذغال گداخته را با آن دست مانند انبر بگیرد و بردارد! چه مقامات، چه کرامات، با چه ریاضات و گرفتارى ها!
منبع: در محضر آیت الله بهجت، ج2، ش 217 و 219
خجالت نمى کشى؟ از خدا نمى ترسى؟
یکى از اهل علم (در نجف یا کربلا) زندگى براى او سخت مى گذشت، با خود گفت: به ایران مى روم و لباس طلبگى و درس و بحث را کنار مى گذارم و مشغول کار و کاسبى مى شوم، لذا نزد آقایى رفت ـ که بنده او را مى شناختم ـ تا خانواده ى خود را به او بسپارد.
آن آقا به او گفت: آیا با کسى مشورت کرده اى؟
گفت: خیر.
گفت: برو نزد فلان آقا که در حرم است، استخاره کن، رفت و برگشت.
از او پرسید: جواب استخاره چه بود؟
گفت: همین که استخاره کرد، جواب داد: خجالت نمى کشى؟ از خدا نمى ترسى؟ مى خواهى به ایران بروى و راحت شوى و اهل بیت تو این جا در فشار باشند؟! همین جا بمان، خدا فرجى مى رساند.
وى هم قبول کرد و از فکر باطل خود منصرف شد و طولى نکشید که اوضاعش رو به راه و خوب شد.
منبع: در محضر آیت الله بهجت، ج1، شماره 447
محمدعلی قدیری هنگامی که رسول خدا، از جنگ تبوک بازگشت. سعد انصاری به استقبال ایشان شتافت. پیامبر(ص) با او احولپرسی کرد و دست داد. سپس به او فرمود: چرا دستانت خشن و زبر است؟ سعد گفت: ای رسول خد! با بیل طناب کار میکنم طناب میکشم و بیل میزنم تا خرجی خانوادهام را تأمین کنم. پیامبر دست او را «بوسید» و فرمود: این «دستی» است که آتش دوزخ به آن نخواهد رسید. ............... پل ارتباطی: m.h.ghadiri110@gmail.com |