تابستون شده بود و دانشگاه تعطیل. ابتدا، خیلی خوشحال بودم که دیگه از درس و بحث خبری نیست. چند روزی که گذشت مانند کلاف سردرگم شدم. یه سره از این اتاق به اون اتاق، بی هدف قدم میزدم و گاهی هم سر یخچال میرفتم به غذا یا میوه ای ناخنک می زدم. گرسنه نبودم، ولی این کار کمی از موج بی قراریم را آروم میکرد. حس میکردم ذهن سرگردان و خستهام با خوردن، تسکین مییابد. اتاق پر پوسته تخمه بود؛ تخمههایی که از صدای شکسته شدنشون برای فرار از گرباد خیالهای واهی و گرداب تنهاییام کمک میگرفتم. این کارا نمی تونستم کمکی به حال زارم باشند. روز به روز حالم بدتر میشد، دیگه حوصله هیچ کس، حتی خودم را نداشتم. به نظافت سر و لباسم نمیرسیدم. زود رنج شده بودم و هر حرفی را که از پدر و مادرم میشنیدم به خودم میگرفتم.
روزهای گرم تابستان در اوضاع داغ من تنیده شده بودند و حالم را ملتهب کرده بود تا این که یه روز خبر رسید پدر بزرگم در بیمارستان بستری شده است. بله، او از نردبان افتاده بود و پاش شکسته بود. برای ملاقاتش به بیمارستان رفتیم. دو روز بعد، او را به خانه آوردیم. مادرم، دو هفته، همچو پراونه برای مراقبتش دورش میگشت. اگر چه این چند روز با آمدن پدر بزرگ کمی وقتم پر شده بود ولی باز، مرداب بی کاری و اوقات فراغت بی هدف من را هر لحظه بیشتر به کام خود میکشیدند. زندگی برام طعمی نداشت. روزی، پدر بزرگ که از حال و روزم بی خبر نبود، صدایم کرد و گفت: امین می آی با من به علی آباد برویم؟
محمدعلی قدیری هنگامی که رسول خدا، از جنگ تبوک بازگشت. سعد انصاری به استقبال ایشان شتافت. پیامبر(ص) با او احولپرسی کرد و دست داد. سپس به او فرمود: چرا دستانت خشن و زبر است؟ سعد گفت: ای رسول خد! با بیل طناب کار میکنم طناب میکشم و بیل میزنم تا خرجی خانوادهام را تأمین کنم. پیامبر دست او را «بوسید» و فرمود: این «دستی» است که آتش دوزخ به آن نخواهد رسید. ............... پل ارتباطی: m.h.ghadiri110@gmail.com |